هفتمین ماهگرد

ساخت وبلاگ
روزمرگی یه روز عادی، خوابیده بودم، پسرکی بیدار شد چشام بسته بود ولی حواسم بود از زیر پشه بند رفت بیرون لیوان آب گرفت خورد، دیشب اصلا بیدار نشد که آب بخوره تشنه اش بود، بعد اومد کنار نشست با گریه گفت مامان هم.. گشت‌ شد صبحانه میخواست، یادم اومد شام زود خورده بود، نون لواش دادم بهش یجوری نگاه کرد با تعجب یخچال نشون داد.. نیمرو میخاست... آب جوش گذاشتم خواستم نیمرو بزنم دیدم ماهیتابه ها نشسته آن، حوصله نداشتم پسری راضی کردم آب‌پز بزارم اینطوری شاید آجی اش هم که نیمرو نمیخوره، آب‌پز بخوره.. تخم آب‌پز کن که زدم به برق دوید رفت بالای کابینت کنارش نشست، منم باید می‌ایستادم کنارش تا نسوزه، دختری هم بدون سر صدا بیدار شد اومد چشاش پف کرده بود.. چند بار پسری پسری دعوا کردم که به برق دست‌ نزنه.. سره گذاشتم صبحانه آوردم پسری تخم مرغ و تخم بلدرچين پوست کند.. دختری هم واسه اولین بار تخم بلدرچين خورد.. بعدم پسری شکر آورد تا یه ساعت مشغول چای شیرین درست کردن و خوردن بود.. به دختری شیر دادم.. تلویزیون روشن کردم.. هردوشون بردم دسشویی شستم.. خواستم پسری پوشک نپوشه که صرفه‌جویی کنم مثلا.. پنج دقیقه بعد رو دوچرخه اش کثیف کرد..دوباره بردم دسشویی آوردم.. پنج دقیقه بعدش روی مبل کثیف کرد دوباره بردم دسشویی پوشک گرفتم.. دعوام کردم، مبل شستم با جاروبرقی آب‌ گرفتم.. یه ساعت کشید جارو از پسری بگیرم یبارم اینجا دعواش کردم.. داشتم ظرف میشستم که دیدم صداش نیس، رفتم دیدم تو یخچال آبلیمو گرفته،، بزور ازش گرفتم.. بعدش اینو خواهرش افتادن به جون آیفون.. یه دعوا هم سر این داشتیم.. آیفون بیخیال ششدن مبل کشوندن جلو در با قفل در بازی میکردن.. لباسشویی روشن کردم، داشتم با جارو دستی خونه جارو میزدم حوصله نداشتم جاروبر هفتمین ماهگرد...
ما را در سایت هفتمین ماهگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoyar95 بازدید : 45 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 12:17